کشمکش هند و پاکستان بر سر کشمیر
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
فصل چهاردهم
اسلام در کشمیر عناصری را از گذشتههای هندوها و بوداییها به عاریه گرفته است.
هندوها هم ازطرف دیگرهمواره تحت تاثیر آداب وآیینهای مسلمانان قرار داشتهاند.
در دوران کودکی من اگر یک زن هندو وارد زیارتگاه مسلمانان میشد تا مورد لطف و عنایت یک ولی خدا قرار گیرد کسی تعجب
نمیکرد.
اختلافات مذهبی زمانی پدیدار میشد که هند و پاکستان اقدام به برگزاری مسابقه کریکت میکردند.
مسلمانان از یک طرف حامی تیم کریکت پاکستان بودند و پاندیتها (هندوهای کشمیری) نیز طرفدار هند میشدند با این احوال تنشها و کشمکشها هرگز وارد مرحله خشونتهای فرقهای نمیشد.
اما با آغاز درگیریهای مسلحانه بین مبارزین کشمیری و نیروهای هندی همه چیز تغییرکرد.
مبارزین جداییطلب تاب تحمل هیچگونه تضاد فکری و اختلاف عقیدتی را نداشتند.
همراه با کشتن صدها تن از فعالان سیاسی مسلمان طرفدار هند و عناصر مظنون به خبرچینی برای دستگاه اطلاعاتی این کشور آنها صدها پاندیت را با همان دلایل و بهانهها یا اساسا بدون دلیل به قتل رساندند.
قاتلان موجی از ترس و وحشت را در میان پاندیتها بهوجود آوردند بهطوریکه یکصدهزار نفر از آنها بعد از مارس1990 کشمیر را ترک کردند. آنها که تمکن مالی داشتند به خانههایشان در جامو، دهلی و سایر شهرهای هند کوچ کردند اما اکثریت سر از اردوگاههای پناهندگان درآورده و یا خانههایی را در دهلی یا جامو اجاره کردند.
علیرغم پیامدهای تلخ این رخدادها، مسلمانان و پاندیتها سعی کردند که روابط شخصیشان را حفظ کنند.
پدر من درتماس با دوستان پاندیت خود بود و هر وقت فرصت پیدا میکرد به دیدن آنها در دهلی میرفت.
علیرغم زندگی در نقاط مختلف هند پاندیتها امید وارند روزی به خانه بازگردند.
حتی آنهایی که برای بازگشت و شروع زندگی جدید مثل مؤجر 75 سالهام خانم کائول در دهلی که پیر بودند.
آنها از خانههایی که به جا گذاشته بودند غصه میخوردند.
بیشتر خانههای پاندیتها به حال خود رها شده یا طی مناقشه سوختند.
مجتمعهای معابد همگی توسط نیروهای شبهنظامی و نظامی مصادره شدند.
در دوران کودکی، من با دوستان پاندیت از معابد بهویژه«معبد باستانی خورشید مارتاند» در نزدیکی روستای ما بازدید کردیم.
به یاد دارم که در یکی از بازدیدها از معبد مارتاند دوست پاندیت من وینود با غرور به من میگفت که این معبد توسط «پانداواس» پنج قهرمان مهابارتا ساخته شده است. پنج برادر صد تن از آشنایان خبیثشان از جمله کارواس را با کمک کریشنا شکست داده بودند.
وینود به من گفت: تختهسنگهای بسیار بزرگ معبد توسط برادر پانداواس یعنی «بیما» به آنجا منتقل شده است.
البته ناظم مدرسه ما این روایت تاریخی را به این صورت اصلاح کرد که «لالیتا دیتیا موکتاپیدا» (760 – 724 م) یکی از بزرگترین پادشاهان کشمیر بوده است که معبد را بنا
کرد.
اعتقاد بر این است موکتاپیدا نواحی زیادی را در هند ایران و آسیای مرکزی فتح کرده است.
آیا معبد خورشید مارتاند هم یک پادگان نظامی میشود؟ یا اینکه معلمان همچنان در مورد جایگاه آن در تاریخ کشمیر برای دانشآموزان سخن خواهند گفت؟
من دوباره عازم سرینگر شده و از آنجا به روستای آباء و اجدادیام رفتم.
یک روز را با پدربزرگ و مادربزرگ گذراندم و سپس به مقصد معبد مارتاند حرکت
کردم.
اتوبوسی را از میدان شلوغ شهر ماتان که 5 کیلومتر با روستای من فاصله دارد به مقصد معبد مارتاند گرفتم.
این همان جاده بادخیزی بود که در سفرهای تفریحی مدرسه از آن استفاده میکردم.
کوههای بایر و لم یزرع جادههای خاکی روستاهای اطراف مارتاند در این 20 سال عوض نشده بودند. معبد آبیرنگ مثل یک ریش سفید پر چین و چروک با وقار سرپای خود ایستاده بود.
بیشتر دیوارهای قسمت ورودی تخریب شده بود.
داخل معبد علفهای هرز بلندی سبز شده بودند.
خاطرات گردش تفریحی مدرسه با وینود همچنان در من زنده بود.
مجتمع معبد در آن موقع به نظر خیلی عظیم الجثه به نظر میرسید.
برگشتم و در کنار جاده منتظر اتوبوس شدم. حیف که وینود پیشم نیست.
من او را از زمانی که مناقشه شروع شد ندیده ام. وقتی مدرسه لیسیوم را ترک کردم 12 ساله بودم.
مثل هزاران نفر دیگر از پاندیتها خانواده او هم به جنوب ایالت جامو مهاجرت کرده بودند.
همچنانکه قبلا گفتم بعد از مهاجرت پاندیتها تقریبا نیمی از صندلیهای کلاس ما خالی شد.
ظرف چند ماه من و همکلاسیهایم به این صندلیهای خالی عادت کردیم.
کشمیر در حال انفجار بود و ما نگران حیات و بقایمان بودیم.
اما هر موقع من به مهاجرت پاندیتها فکر میکردم به یاد وینود میافتادم.
او پسر تپلی بود، گونههایش به قدری سرخ بود که فکر میکردم آرایش کرده است.
پس از مدرسه ما به مجتمع معبد میرفتیم و در چشمه همجوار آبتنی میکردیم.
با گفتن «مار» در کنارههای چشمه همدیگر را میترساندیم.
ما همچنین عاشق رفتن به غاری که در نزدیک مدرسهمان قرار داشت بودیم.
او اعتقاد داشت که ما باید از دالانها و تونلهای تاریک غار پیش برویم تا به چین برسیم. بهخاطر ترس از تاریکی غار، ما هیچ وقت جرئت نکردیم بیش از چند متر در آن جلوتر برویم.
اما من خوب بهخاطر دارم که با دوچرخه اطلس قرمز او در جاده منتهی به غار بالاخره دوچرخهسواری را یاد گرفتم.
هیچ رد و نشانی از اتوبوس در جاده خارج از معبد مارتاند نبود.
من چند کیلومتر به طرف مارتاند پیادهروی کردم و وینود همین نزدیکیها زندگی میکرد.
در جاده پر پیچ و خم من شاهد بودم که مردم به طرف روستای او در حرکت هستند.
من هم آنها را دنبال کردم. یک کیلومتر جلوتر یک جاده خاکی از شالیزارهای برنج عبور میکرد. بعد هم درختان گردو و ما در نزدیکی خانه وینود بودیم.
زنان و مردان در مزارع کار میکردند و بچهها در جاده خاکی دوچرخهسواری میکردند.
خانههای پاندیتها در روستا دستخوش فرسایش و تخریب شده بودند همچنین به همه درها قفل زده شده بود.
روز بعد من از مدرسه قدیمیمان دیدن کردم امیدوار بودم که آقای کانترو مدیرمان را ملاقات کنم.
روی یک تابلو تازه رنگ شده نوشته شده بود: «مدرسه عمومی لیسیوم».
ساختمان مدرسه همانطور مثل قبل بود.
چهرههای جدیدی در شلوارهای خاکستری و پیراهنهای سفید به چشم میخورد.
من در دفتر مدیر را به صدا درآوردم.
یک مرد میانسال در را باز کرد. خودم را معرفی کردم و در مورد آقای کانترو پرسیدم.
او یک صندلی به من تعارف کرد و گفت: من مدیر جدید هستم.
او روی صندلی معلم قدیمی من نشسته بود. من اکراه داشتم که او را در جایی که نشسته است بپذیرم.
او گفت: آقای کانترو در سال 2002 به جامو مهاجرت کرد.
مدیر جدید میدانست که معلم من در جامو در کجا زندگی میکند اما تلفنش را نداشت.
جامو یک شهر کوچک با تابستانهای بسیار سوزان مأمن بیشتر کشمیریهای پاندیت بود.
اما من از رفتن به جامو اکراه داشتم.
نمیخواستم ببینم که معلم دوران کودکیام پناهنده شده است. من دیده بودم که پدرم بهخاطر مهاجرت دوستانش گریه کرده است.
درآن موقع نفهمیدم چه اتفاقاتی دارد میافتد. یک دهه بعد متوجه شدم.
چند سال پیش من به عنوان خبرنگار سرگرم بازدید از اردوگاههای مهاجرین در جامو بودم.
در مجاورت شهرکه توسط بوتههای وحشی احاطه شده بود به یک دسته خانههای آلونکی در چند ردیف برخوردم.
یک نوجوان به من گفت: «هیچکس به ما اهمیتی نمیدهد.»
او مثل کشمیریها صحبت نمیکرد و از مسلمانان نفرت داشت.
من این جرئت را نداشتم که به او بگویم من مسلمان هستم.
به او گفتم من یک پنجابیام که از دهلی آمدهام. من دور و بر پرسه میزدم تا موقعیت پاندیتهایی که از ناحیه ما در کشمیر به اینجا مهاجرت کردهاند را شناسایی کنم.
مرد50 سالهای با لباس محلی کورتابجاما سفید رنگ در یک جاده باریک پدیدار
شد.
از او پرسیدم آیا آیا او کسی را از آنانتناگ در اینجا میشناسد. او به دقت مرا ورانداز کرد و گفت: آیا تو خودت اهل آنجایی؟
جواب دادم: بله.
او گفت: کجای آنانتناگ؟
گفتم: روستای سیرهمدان.
او گفت: شما واقعا از سیرهمدان هستید؟
پسر کی هستی؟
من نام پدر و پدر بزرگم را به او گفتم.
در این بخش از جهان من، شما پسر پدرتان و نوه پدربزرگتان هستید.
چشمان او برق زد.
او خندید، سر به سرم گذاشت و مرا بغل کرد.
قبل از اینکه از او بپرسم او کیست بازویم را گرفت و به من گفت: دیگر حرفی نزن، فقط دنبالم بیا.
ما قدمزنان به مدت یک و نیم دقیقه از راههای کثیف بین خانههای اردوگاهی عبور کردیم.
او بیرون یک آلونک جایی که یک زن نحیف در حال شستن لباس بود ایستاد.
او گفت: گوری بلند شو، بغلش کن.
نه او مرا میشناخت نه من او را، ما همدیگر را با اکراه بغل کردیم.
آن مرد به من گفت: او خواهر پدرته، عمهات است
من مات و مبهوت شده بودم.
پدرم هرگز خواهر نداشت.
وقتی آن زن گفت: آیا او واقعا پسر آمول است؟
آمول لقب پدرم در دوران بچگی بود که کسی از خانواده اطلاعی از آن نداشت.
او دوباره به من نگاه کرد و مرا در آغوش گرفت و گریه کرد.
شوهرش روی زمین نشسته و کاملا بههم ریخته بود.
چشمانم خیس شده بود.
گوری دست از لباس شستن کشید.
ما به طرف تنها اتاق آن آلونک رفتیم، یک تخت تقریبا همه فضا را اشغال کرده بود.
در گوشهای وسایل پخت و پز دیده میشد.
گوری برای درست کردن چای وسایل آشپزخانه را بههم ریخت.
هنگام نوشیدن چای ما تقریبا حدود 2 ساعت در مورد کشمیر و زندگیمان قبل از شروع ناآرامیها صحبت کردیم.
آنها در یک روستای همجوار در نزدیکی خانه عمویم زندگی میکردند جایی که پدرم دوران طفولیت و نوجوانی را خود را در آن گذرانده بود.
در اول بیست سالگیاش پدرم به عنوان معلم در پولواما کار میکرد.
گوری هم یک کاری در همان روستا پیدا کرد. والدینش نگران او بودند که هر روز
رفت و آمد میکند.
گوری گفت: آنها زمانی با کار من موافقت کردند که مطمئن شدند پدرم مرا همراه خودش میبرد.
من به پدرم زنگ زدم و ماجرای این ملاقات را برایش تعریف کردم.
او پشت تلفن به مدت طولانی سکوت کرد.
متوجه شدم که دارد گریه میکند.
بعد مثل اینکه با خودش صحبت میکند گفت: «پسر، آن روزها، روزهای فراموشنشدنی بودند، خانواده او مثل خانواده من بودند. آن روزها من کارهای سخت و طاقت فرسایی انجام میدادم تا او و آواتار (شوهر گوری) با هم ازدواج کنند. من سالهاست که او را ندیدهام به او بگو که من این کار را خواهم کرد.»